من از اینجا ماندن خسته شده ام در حالیکه از طرف ترس های بچگانه ام تحت فشار قرار گرفته ام و اگر مجبور به رفتن هستی آرزو میکنم همین حالا بروی برای اینکه حضورت هنوز همینجا پرسه میزند و هرگز مرا تنها نخواهد گذاشت به نظر نمیرسد این زخم ها بهبود پیدا کنند این درد زیادی واقعی است چیزهای زیادی وجود دارند که زمان قادر به پاک کردنشان نیست... وقتی گریه میکردی تمام اشک هایت را پاک میکردم وقتی فریاد میزدی با تمام ترس هایت مبارزه میکردم در تمام این سالها دستت را در دستم گرفتم ولی هنوز هم تو صاحب تمام وجودم هستی تو مرا با نور خیره کننده ات جادو میکردی حالا از طرف زندگی ای که تو پشت سرم گذاشتی زندانی شده ام صورتت رویاهای مرا که زمانی شیرین بودند زیارت میکند صدای تو تمام صحت عقلی مرا تعقیب کرد به سختی تلاش کردم تا به خود بگویم که تو رفته ای اگرچه هنوز هم با منی...من خیلی وقت است که تنها هستم